بره های گرگ دوست!
راستش خسته ام .خسته از یک تراژدی تکراری که هر بار با رفتنم به خوابگاه های دانشجویی تکرار می شود .تکراری ملال آور و غم بار.داستانی آمیخته با چشم اشک بار و دل شکسته و هستی به تاراج رفته.چه بسا دخترکان شادابی که با این قصه تلخ به انسان های سرد ،افسرده ومرده تبدیل شده اند و من ذوب روحیشان را به چشم دیده ام.بارها برایشان اشک ریخته ام ،بی خواب شده ام و بی اشتها.اما چیزی که در این میان برایم مایه حیرت است دخترکانی هستند که دست دوستان صاحب عزای خود را می گیرد و دستمال مرطوب بر پیشانی داغشان می گذارند و آب قند هم می زنند ولی فردا توی دانشگاه همان کار را تکرار می کنند.آن ها که باچشم دریده شدن هم اتاقی و همکلاسیشان را میبینند و فردا لبخند زنان برای گرگ ها دست تکان می دهند .درست همان گرگی که دیشب از زبان دوستشان لعن و نفرین می شد.دقیقا همان گرگ.
متحیرم.متحیر!
پی نوشت :این روزها حال خوشی ندارم.شاید کمتر بیایم.باید ریست شوم.
این جا می توانی خودت باشی خالی از رنگ ،سفید سفید!!