آبی من ،آبی تو!
دوستی دارم کور مادر زاد.می روم دیدنش یک لباس آبی با گل های ریز سفید برایش می خرم.کاغذ کادو را لمس می کند می گوید :چه رنگیه؟می خندم و می گویم :قرمز با قلبای طلایی.کادو را باز می کند .لباس را لمس می کند باز می پرسد :چه رنگیه؟این بار با سر انگشتانم پلک چشمش را لمس می کنم و می گویم :اخه برای تو چه فرقی می کنه دختر خوب؟مثلا من بگم آبی تو که تا حالا آبی ندیدی.دستم را می گیرد و روی چشم هایش می کشد و لبخند زنان می گوید:دلم برای شما آدمای چشم دار می سوزه .چقدر دنیاتون کوچیک و محدوده.آبی برای شما فقط یه رنگه .آبی برای من یه دنیا رنگه .آبی من با آبی شما فرق داره من بالاخره یه روز آبی شما رو می بینم اما شما هیچ وقت آبی منو نمی بینید .من بالاخره یه روز دنیای شما رو می بینم ولی شما هیچ وقت دنیای منو نمی بینید .حالا نمی گی چه رنگیه؟من با رنگای دنیای خودم تطبیقش می دم.دستش را می فشارم و می گویم:یه دشت پر از شکوفه سفید تصور کن با یه آسمون آبی بعد از بارون!
چانه اش را می چسباند به سینه اش.در اوج تصور قهقه می زند.
پی نوشت:گاهی که درست زندگی کردن یادم می رود می روم پیش عاطفه.
این جا می توانی خودت باشی خالی از رنگ ،سفید سفید!!